دلنوشته های عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه ،دلنوشته های غمگین

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺧﺎﻧﻪ، ﮐﺎﺭ، ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ
ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻬﻤﻪ
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ

-------------------

فقط زمانی که دو عصر، دو فرهنگ و دو مذهب با هم تلاقی کنند زندگی بشر به رنج و جهنم واقعی بدل خواهد شد. 
اگر بنا می‌شد آدمی از آدم‌های عصر کلاسیک مجبور می‌شد در قرون وسطی زندگی کند، آنچنان با فلاکت خفه می‌شد که انسانِ وحشی در میانِ تمدن امروزی.
و حالا اعصار و ادواری وجود دارند که تمامی نسل آدمیزاد در میان دو عصر و دو شیوهء زندگی گرفتار می‌شود. نتیجه این که این نسل تمامِ قدرت خود را برای فهمِ خویشتن از دست خواهد داد و چیزی به نام معیار، امنیت و رضایت وجود نخواهد داشت.
به طور طبیعی همه این را با یک شدت احساس نمی‌کنند. شخصی چون نیچه مجبور بود از بیماری‌های زمان ما بیش از یک نسل جلوتر رنج بکشد. آنچه را او به تنهایی نفهمید و مجبور به تحملش شد، امروزه هزارها نفر تحمل می‌کنند.

گرگ بیابان 

---------------------

‌ما آدم ها استادِ قضاوت کردنِ دیگرانیم...
جواب ندادنِ پیام را مغرور بودنشان تلقی میکنیم 
 و زود جواب دادن ها را هم میگذاریم به پایِ بیکار بودن...
به کسی که با همه گرم میگیرد انگِ بیش از حد آزاد بودن میزنیم،
و کسی که حریمش را حفظ میکند متهم میکنیم به گوشه گیر بودن...
کسی که تار مویش یا مچ دستش معلوم است را بی بند و بار میدانیم
و با حجاب ها را خشکِ مذهب...
به کسی که از خودش زیاد عکس میگذارد لقبِ خود شیفته میدهیم
و وقتی کسی عکسی از خودش نگذارد میگوییم لابد خیلی زشت است...
عکس از بیرون رفتن و خوش گذرانی بگذاریم اسمش میشود شو آف
و تفریح هایمان را برای خودمان نگه داریم میشویم
بیچاره و افسرده است...
زیاد که بخندیم میشویم بی غم
و ناراحتیمان را که بروز بدهیم میشویم تو هم که همیشه حالت بد است...
عکسِ چشم و ابرو بگذاریم میگویند لابد هنوز نرفته زیر دست جراح
و عکس از صورت میگذاریم میگویند لابد هیکلش نتراشیده است...
آهنگ خارجی گوش بدهیم میشویم متظاهر
و آهنگ فارسی که پخش کنیم بی کلاس...
ازدواج که نکنیم میشویم لابد عیب و ایرادی داشته
و بله که بدهیم میشویم عجله داشت انگار...
ما آدمها تکلیفمان با خودمان معلوم نیست
اصلا ملاک برای خوب و بد بودن آدم ها نداریم انگار...
بعد با همین ملاک های نصفه نیمه که هر روز هم عوضشان میکنیم
می افتیم به جان آدمها و اندازه گیری و برچسب زدن بهشان....

----------------

من درانتخابات 1400به (کرونا)رای میدهم.چون عدالت را رعایت میکند .
با بچه ها خوب است!
زندانیها را آزاد کرد!
بهداشت را عمومی کرد وارتقا بخشید!
صمیمیت ودوست داشتن درجامعه را ارتقا داد!
بی عرضگی خیلیهارا ثابت کرد!
روحانیت که خودرا علاج کنندهء دردهای روحی جامعه میدانستند را فراری داد.!
ثابت کرد که امامزاده ها شفا نمیدهند!!
ثابت کرد که قم هم ازهیچ بلایی مصون نیست!!
نفت رادربازارجهانی کاهش داد!
قیمت بعضی خدمات مثل هواپیمایی را کاهش داد!!
خادمان واقعی جامعه یعنی پزشکان وپرستاران را مشخص کرد.!
با تعطیلی مدارس خانواده ها به نقش والای معلمان پی بردند!!
همهء مردم به جای تلاش بیهوده یک تلنگری به خودشان زدند وبه فکرسلامتی خودشان افتادند!!
باتعطیلی بسیاری از نهادها مثل مجلس شورای اسلامی ومجلس خبرگان ، مردم به بی تاثیری وبی خاصیتی شان وفرقی دربود ونبودشان نیست ، پی بردند.
خانواده ها توجه شان به پیران وافراد ضعیف خانواده بیشترجلب شد!!
از بی خبری نسبت به هم خارج شدیم . مادران وپدران به فرزندانشان وفرزندان هم به مادران وپدرانشان توصیه های بهداشتی کردند ومواظبت از همدیگر....
ترافیک کم شد!!
آلودگی هوا کم شد!!
وبسیاری موارد دیگر ......
پس به کرونا رای میدهیم چون همه را هوشیارکرد.و......
خواب را ازچشم مسئولین گرفت!!!!

---------------------

قرن ۱۳ طاعون شایع شد، کلیسا آن را نشانه گناهان یهودیان دانست، ۱۲هزار یهودی در باواریا و استراسبورگ سوزانده شدند. بقیه مردم را طاعون کشت.

پایان قرن ۱۶ برای مدتی جراحی ممنوع شد.پاپ معتقد بود که در روز رستاخیز قطعات بدن نمی توانند یکدیگر را پیدا کنند! هزاران نفر با این تصمیم پاپ مردند بلکه اجزای بدنشان در روز رستاخیز گم نشود!

قرن ۱۷ ادعا شد لمس استخوان‌های یک قدیس در فلورانس باعث شفا می‌شود،زیست‌شناسی تصادفی کشف کرد که استخوان یک بز است، اما استخوانها همچنان شفا می‌داد!


انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق؛ آنها توسط آموزش اشتباه، احمق میشوند!

بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است!

----------------------

دکتر مردانی عضو کمیته کشوری آنفلوانزا در گفتگو با روزنامه ایران:

ویروس کرونا بشدت در حال گردش است و چون یک فرد همزمان با ابتلا به این بیماری می‌تواند ۴ نفر را آلوده کند، تخمین می‌زنیم ۳۰ تا ۴۰ درصد جمعیت تهران تا آخر اسفند ماه به ویروس کرونا مبتلا شوند.

۸۰ درصد عفونت ویروسی کرونا بدون علامت است، یعنی بیمار مبتلا به کرونا علامت مختصری دارد. این بیماران بدون علامت بالینی بین ۳ تا ۵ روز بهبود پیدا می‌کنند، برای همین باید در خانه به‌مدت ۱۴ روز قرنطینه شوند. چنانچه ۳ تا علامت هشدار دهنده(سرفه‌های خشک مزاحم، تب بالای ۳۸ درجه و تنگی نفس) را مشاهده کردند که منجر به درگیری ریه شود باید، سریع به مرکز درمانی مراجعه کنند.

یکی از مشکلات مراجعه بی‌مورد به مراکز درمانی، عدم اطلاع‌رسانی دقیق از سرنوشت بیماران کرونا است. مردم تصور می‌کنند اگر کرونا بگیرند می‌میرند در حالی که ممکن است آزمایش کرونا ۸۰ درصد افراد مثبت باشد، اما هیچ علامتی را نشان ندهد. از صد نفر مبتلا به کرونا تنها ۲ تا ۳ درصدشان می‌میرند.

--------------------------

دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است،
دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته ‌است، گاز را شسته‌، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده‌ است،
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد،
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم،
برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی،
و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی خانواده فکر میکنم، 
که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدیها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، 
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است...

--------------------------------

یک روز از همان روزهای تلخ بعد از رفتنش به خودم گفتم…حق ات است بیچاره !

آدمی که روی یک اشتباه آنقدر سماجت 
می کند باید هم بعدش اینهمه عذاب بکشد …
کسی که می داند هیچ آینده مشترکی با یک نفر ندارد و باز به دوست داشتنش ادامه 
می دهد باید هم بعدش برای فراموش 
کردنش جان بکند …!
به خودم گفتم …احمق جان!
تو که می فهمیدی او سهم تو نیست، تو که 
می فهمیدی ماندنی نیست، و باز خودت را به زمین و زمان می زدی تا باور نکنی، تو که هر بار چشمانت را روی حقیقت 
می بستی و حضور با دلهره ی او را به تمام بودن های اطرافت ترجیج میدادی 
باید هم حالا تنها بمانی  … اصلا حق ات است از تنهایی بپوسی، حق ات است که با هر 
خاطره ای هزار بار بمیری…!
یک روز، تمام اینها را به خودم گفتم
با عصبانیت هم گفتم …  
یقه ی خودم را گرفتم و خودم را برای اشتباهم مؤاخذه کردم …
اما میدانی قشنگیش کجا بود ؟؟ 
دقیقا آنجا که بعد از اینهمه دلخوری، دستم را روی سینه ام گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم
لبخند زدم و گفتم …
"اما عشق او ارزشش را داشت لعنتی"

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه 11 ارديبهشت 1399ساعت 16:15  توسط سارا 

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت را ندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که از خواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید:
عزیزم صبحونه مورد علاقت روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار مورد علاقت چند چیز دیگه بخرم دوست دارم عشقم”

مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت توعالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم...
”بسلامتی همچین مردایی”

بعضی از چیزا اینقدر ارزشمندند که خیلی از کارهای بد رو قابل هضم میکنه... .

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:35  توسط سارا 

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟حیرت آور است!من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهدداشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد:پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت:پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت:

" ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:34  توسط سارا 

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. 

پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام 
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:31  توسط سارا 

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

شخصی تعریف میکرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد فریاد کنان شروع به خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفنش، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""
""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه 3 یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت...
پیش آن مرد رفتم و علت کار آن روزش رو در رستوران پرسیدم؟ و بالاخره با اصرار من توضیح داد که: آن روز در میز کناریــش، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، پیر مرد با شرمندگی از همسرش عذر خواهی کرد و گفت که به خاطر پول کمشان، فقط می تونند سوپ بخورند...
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه

انسانيت هرگز نميميرد
حتى اگر همه  انسانها هم بميرند!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:30  توسط سارا 

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. 
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:29  توسط سارا 

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار

نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار ؟؟
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار ميگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناك من مي ميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان را نيش مى زنم و مخفى مي شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!
.
مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پريد و گفت: 
اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى  کشيدند:
اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
 او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
.
.
.
خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جوري هستند ؛ و آدما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود مي شوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه در آن هستید . برای همين بهتره ديدگاهمان و به همه چىز خوب و مثبت كنيم "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!"
.
تلقین کرونا سخت تر از خود کرونا است. 
مواظب کرونا باشید اما خیلی بهش فکر نکنید. در همین مدتی ‌که کرونا حدودا ۲۰ تا ‌فوتی داشته، توی تصادفات جاده‌ای سه برابرش کشته دادیم!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:29  توسط سارا 

نصیحت حاجی آقا به فرزند

نصیحت حاجی آقا به فرزند

نصیحت حاجی آقا به فرزند!!


توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛
"بچاپ" و "چاپیده"!
اگر نمی‌خواهی جزو "چاپیده‌ها"
باشی،سعی کن که دیگران را"بچاپی"!

سواد زیادی لازم نیست.
آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی
عقب می‌اندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق
دقت بکن.
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی،
کافی است،تا بتوانی حساب پول
را نگه‌داری و کلاه سرت نره؛
فهمیدی؟
"حساب" مهمه!

باید کاسبی یاد بگیری،
با مردم طرف بشی؛
از من می‌شنوی برو "بند کفش"
تو سینی بگذار و بفروش.
خیلی بهتره تا بری کتاب"جامع عباسی"
را یاد بگیری!

سعی کن "پررو" باشی.
نگذار فراموش بشی؛
تا می‌توانی عرض اندام بکن.
حق خودت را بگیر.
از فحش و تحقیر و رده نترس!
حرف توی هوا پخش می‌شه.
هر وقت از این در بیرونت انداختند،
از در دیگر با لبخند وارد بشو!
فهمیدی؟
"پررو"،"وقیح" و "بی‌سواد"؛
چون گاهی هم باید تظاهر به
"حماقت" کرد،تا کار بهتر
درست بشه...!

نان را به نرخ روز باید خورد.
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی!
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی،
تا بهتر قاپشان را بدزدی.
کتاب و درس و اینها "دو پول"
نمی‌ارزه

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:28  توسط سارا 

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، 
در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست
و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ 
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد
و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: 
خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟  در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ 
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:27  توسط سارا 

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ‌کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

 ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان !
او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن ابا کرد.

 گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، ته آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. 

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

زندگی پر است پر آدم هایی که می‌گویند من هم می‌توانم فلان کار را انجام دهم ، فلان جور باشم و...
اما فقط تعداد اندکی عمل می‌کنند، و موفق می‌شوند!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:25  توسط سارا