دلنوشته های عاشقانه

شخصی تعریف میکرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد فریاد کنان شروع به خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفنش، رو

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد

شخصی تعریف میکرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یکی از مشتریها که با موبایلش صحبت میکرد فریاد کنان شروع به خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفنش، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""
""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه 3 یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت...
پیش آن مرد رفتم و علت کار آن روزش رو در رستوران پرسیدم؟ و بالاخره با اصرار من توضیح داد که: آن روز در میز کناریــش، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، پیر مرد با شرمندگی از همسرش عذر خواهی کرد و گفت که به خاطر پول کمشان، فقط می تونند سوپ بخورند...
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه

انسانيت هرگز نميميرد
حتى اگر همه  انسانها هم بميرند!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:30  توسط سارا