دلنوشته های عاشقانه

مردی مست به خانه آمد آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت را ندید و به گلدان خورد و گلدان شکست پیش خودش گفت حتما زنم فردا واس

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

مردی مست به خانه آمد

آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت را ندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که از خواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید:
عزیزم صبحونه مورد علاقت روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار مورد علاقت چند چیز دیگه بخرم دوست دارم عشقم”

مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت توعالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم...
”بسلامتی همچین مردایی”

بعضی از چیزا اینقدر ارزشمندند که خیلی از کارهای بد رو قابل هضم میکنه... .

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:35  توسط سارا