دلنوشته های عاشقانه

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، 
در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست
و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ 
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد
و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: 
خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟  در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ 
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

+ نوشته شده در  دوشنبه 12 اسفند 1398ساعت 18:27  توسط سارا